گوژ پشت

نعمت نعمتي
nemati.n@nisoc.com

جوان گوژ پشت سه روز بود كه خود را در اتاقش حبس كرده بود. وقتي به چهره اش نگاه مي كردي مي توانستي زيبايي خود را باور كني. بيني اش را گويي اتو كرده بودند. لبهايش كلفت، چشمهايش تنگ و تا به تا و رنگ چهره اش به زردي مي ماند و گوژي كه بر پشت داشت و همزاد آن كه بر قفسه ي سينه اش سنگيني مي كرد.
اتاقش به هم ريخته. آينه اي كه بر تاقچه بود،ماهها خاك بر آن نشسته و دلش مالامال درد. حوصله اش سر رفت. تصميم گرفت بيايد كنار پنجره. نوعي رخوت را در ته دلش احساس مي كرد. آمد پشت پنجره و روي صندلي فكسني اش نشست. پنجره را باز كرد. نگاهي به حياط انداخت. بوي نم شرجي دويد توي اتاق. درخت را نگاه كرد كه بلبلان روي آن آشيانه ساخته بودند. نگاهش تا نوك درخت پيش رفت و آرام به آسمان نگاه كرد. ناگاه چشمش به پنجره ي خانه ي همسايه افتاد كه درست رو به روي اتاقش بود. پشت پنجره دختري ايستاده بود. لرزيد.به سرعت سرش را پايين آورد. آنقدر با عجله كه صندلي از زير پايش در رفت و به زمين خورد. درد كشنده اي را در ستون فقراتش احساس كرد. به زحمت صندلي را به جاي اولش برگرداند. بعد آهسته از لاي پنجره به دختر خيره شد. خوب كه نگاه كرد،ديد كه همه ي اجزاي چهره ي او به قاعده است. بيني كشيده، پوست سفيد و شفاف و چشمان درشت. اين اولين بار بود كه بعد از بيست و هفت خزان كه از عمرش مي گذشت،چنين حس عجيبي به او دست داده بود .چيزي مثل افتادن از يك سرازيري. سعي كرد پلك نزند تا بهتر به چهره ي دختر نگاه كند. به خود جرأت داد. پنجره را باز كرد. نگاهش همچنان دختر را مي پائيد. دل مثل كبوترش به تكانه افتاد. زشتي چهره و گوژ خود را فراموش كرد. باورش نمي شد. دختر با علامت سر به او سلام كرد. فكر كرد خواب مي بيند. دختر دوباره سرش را به نشانه ي سلام تكان داد. گوژ پشت بي اختيار پاسخ سلام او را داد. دختر، دست تكان داد. گوژ پشت، دست تكان داد. دختر خنديد، گوژ پشت خنديدو دل در سينه اش تپيد. پاهايش سست شدو لبهايش لرزيد.
- اين چه حسي است كه من دارم؟
در نگاهش زندگي جاري شد. رنجوري خويش را فراموش كرد. آميزه اي از طغيان و خلسه را در وجودش حس كرد آفتاب تابيده بود. گوژ پشت پنجره را باز كرد. بوي درخت باران خورده را حس كرد. دختر، هنوز پشت پنجره ايستاده بود. با دست به گوژ پشت فهماند كه بماند. همانجا بماند. گوژ پشت تسليم شد. ماند. گويي، او را به صندلي ميخ كرده بودند. گوژ پشت بوي عطر بهار نارنج را حس كرد.
- زندگي اينقدر زيبا بود و من نمي دانستم؟
دلش غنج رفت. اما نگاهش بي آنكه پلك بزند به دختر بود. پس از چند لحظه دختر دست تكان داد. گوژ پشت دست راستش را تا نيمه بالا آورده بود كه دختر پنجره را بست و رفت. گوژ پشت از پشت پنجره به روي قالي خزيد و همانجا دراز كشيد. دست چپ به زير سر و زانوها در بغل و چشمها به گلهاي قالي.
- اين چه كاري بود كه كردي دختر؟
از جايش بلند شد. رفت جلوي آينه، خاك آنرا با دست گرفت. مدتها بود خود را در آينه نگاه نكرده بود. به چهره اش نگاه كرد. ترسيد.
- نه نميشه. امكان نداره.
از آينه روي برگرداند. همانجا ، روي قالي پهن شد. ولو شد. ولوله اي در جانش افتاده بود. بي قراري. چيزي ميان خواب و بيداري. چمباتمه زد. پيشاني اش را گذاشت روي قالي. فشار داد. بيشتر و ناگهان بلند شد.
- نه، شايد خواب ديده م.
چشمانش سياهي رفت. حس كرد از بالا ي آسمان، آن بالا بالاها، به پائين نگاه مي كند. جنگل، كوه، نهر آب كه به يك ريسمان سفيدي مي مانست.
تمام وجودش را رعشه گرفت. دهانش خشك شد. گويي زبانش شده بود يك گلوله ي پنبه. به سرعت رفت سراغ يخچال. يك ليوان آب خورد و مثل برق دويد به طرف پنجره. آن را باز كرد. پنجره ي رو به رو بسته بود. همانجا نشست و خيره شد به پنجره.
پنجره باز شد و دختر آمد. نگاهش را از آنجا ريخت روي نگاه گوژ پشت. تبسم كرد گوژ پشت تبسمش را پاسخ داد. دختر با اشاره دست با او فهماند كه همانجا بماند. گوژ پشت پذيرفت. آهويي در دام، رام، بي هيچ گونه حركت. تمام وجودش شده بود چشم و دختر را نگاه مي كرد. شايد يك ساعت بدين منوال گذشت. دختر براي گوژ پشت دست تكان داد و رفت. گوژ پشت همچنان ماند مبهوت و سر درگم.
آن شب را گوژ پشت خوب خوابيد. از فرداي آنروز گوژ پشت هر از گاهي به پشت پنجره مي آمد، ولي پنجره رو به رو بسته بود. حدود يكماه گذشت و در اين مدت بيم و اميد در وجود گوژ پشت موج مي زد.
اكنون نگران دختر شده بود. مي ترسيد مشكلي برايش پيش آمده باشد. دنبال راهي مي گشت تا او را ببيند. گوژ پشت تصميم گرفت به هر طريق شده از دختر خبري به دست بياورد.
****
صبح زود ،گوژ پشت روي سكويي كه مقابل خانه دختر بود، نشست. چه مدت، خودش هم نمي دانست، ولي در تمام اين مدت، تنها فكرش، دختر بود و به هيچ چيز ديگر توجه نمي كرد. زمان و مكان را فراموش كرده بود. از سر و صداي عابران در خيابان فهميد كه زندگي هر روزه آغاز شده است. خيابان ، شلوغ شده بود و هر كسي به كاري مشغول. ناگهان دختر در آستانه در خانه اش نمايان شد. گوژ پشت حس عجيبي داشت. حسي ناشناخته، دختر، باراني قهوه اي رنگي بر تن كرده بود و يك كيسه نايلوني بزرگي در دست داشت كه در آن چيزي شبيه ساعت ديواري بود. همين كه دختر راه افتاد، گوژ پشت از جايش برخاست و او را دنبال كرد. دختر چند خيابان را پشت سر گذاشت و وارد يك مغازه شد. گوژ پشت حركت كرد تا به مغازه رسيد. از پشت ويترين كه نگاه كرد، انواع تابلوهاي نقاشي را در آنجا ديد، ولي از دختر چشم بر نمي داشت. ديد كه دختر كيسه ي نايلوني را روي پيشخوان گذاشت و بسته را در آورد. گوژ پشت نزديكتر آمد. يك تابلو بود كه دختر به مغازه دار داد. مغازه دار با تحسين به تابلو نگاه كرد. گوژ پشت خيره شد به تابلو. خوب كه به آن نگاه كرد، چهره خود را در آن ديد. گوژ پشت نقاشي شده بود.
نعمت نعمتي
امرداد ماه 1382
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30601< 7


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي